آدم باید بدونه کجا باید راهی که داره می ره رو ول کنه. از اون مهم تر آدم باید بتونه راهی که داره می ره رو ول کنه. وگرنه می افته تو دور باطلی که خلاصی ازش سخته و طاقت فرسا. آدم باید جرئت داشته باشه برای رها کردن راه اشتباه در نیمه ی راه. وصال همیشه ممکن نیست.
یه تیکه از روحم رو جا گذاشتم تو کویر. شب، بارون، ستاره ها و همسفر های به یاد موندنی. تنهایی زیبای مرنجاب و دنیایی که تک تک اتم هاش آرامش بود و راز و اشک. اشکی که از غم میاد اما غمگین نیست. غمی که عمیقه و از شکوه نشات می گیره.
+از یه مراسم ازدواج میام. خوش گذشت. خوب بود. اما هیچ جوره نمی تونم بفهمم مفهومی که این قدر شخصیه و بااهمیت چرا باید این قدر عمومی برگزار بشه. اگر روزی قرار باشه ازدواج کنم ترجیح می دم مفهومی به این بزرگی توی جاده جشن گرفته بشه. با ستاره ها و موسیقی و باد.
یه چیزی وسط این شهر لعنتی کمه. شاید هم یه چیزایی اضافی هستن. از دور که نگاه می کنی شهر قشنگ به نظر می رسه. از نزدیک هم همین طوره. از هر بعد که شهر رو ورانداز کنی می بینی زیبایی های خاص خودش رو داره. مشکل اما اینه که این ساختمون ها برای این شهر ساخته نشده ان. این معماری معماری ای نیست که بشه ازش تو این اقلیم استفاده کرد. درست مثل این می مونه که وسط قطب خونه ی حصیری ساخته بشه یا وسط کویر شروع کنیم به ساخت ایگلو. اجزاء این شهر به هم می خورن اما کلیتش با اقلیم شهر سازگاری نداره.
داییم اومده بود خونه مون. شیر کاکائو خریده بود و بستنی لیتری. حدس می زنم سه شنبه بود آخه داشت جومونگ و مرگ تدریجی یک رویا رو نشون می داد. فلشش رو بهم داد. نشستم پشت کامپیوتر و فلش رو باز کردم به اندازه ی دو هفته مون توش فیلم بود و موسیقی. رسیدم به howl's moving castle. نگاهش کردم. تموم که شد خشکم زده بود. با تمام وجودم دوستش داشتم.
- With all these flowers in this valley you can easily open up a flower shop.
- so you're going away.
هفته ی آینده، هفته ی شلوغی خواهد بود. پر از ددلاین و مهلت ارائه تمرین ها و بخشی از پروژه ها. با این حال تصمیم گرفته ام تمام روز های هفته ام بنویسم. نوشتن باعث تعمیق افکار می شود. افکارم به شدت پراکنده اند و به هر چیزفرصت تفکر سه ثانیه ای می دهم.
هفته ی آینده را باید بنویسم.
امروز سر کلاس به ساعت نگاه می کردم و دلم می خواست کلاس زودتر تمام شود. چیز جدیدی به دانسته هایم اضافه نمی شد و ماندن در کلاس و انتظار برای پایان ان کلافه ام کرده بود.
به یکباره به یک جور epiphany رسیدم. می خواستم کلاس زودتر تمام شود و خواسته ام معادل بود با فرا رسیدن زودتر پایان زندگیم. کاغذ هایم را جمع کردم و کیفم را بستم و از کلاس بیرون زدم. انتظار برای زودتر تمام شدن زندگیم در حالیکه به اسلاید های استاد خیره شده بودم کار نفرت انگیزی در نظرم آمد.
از بلاتکلیفی متنفرم. از همیشه پلن بی داشتن هم. دلم می خواهد مصمم باشم. آنقدر مطمئن که خم به ابرو نیاورم. اما نمی شود. شک همیشه پا به پای عقل راه می رود.
تمام امروز را در راه بودم. مسیر برای من لذت بخش تر از مقصد است. مقصد با خودش هزار سوال می آورد و بلاتکلیفی. مسیر خط مستقیمی است که باید آن را پیمود. باید در ان کتاب خواند و فیلم دید و موسیقی گوش داد و حرف زد. من تمام مسیر ها را زندگی می کنم. به مقصد که می رسم همه ی وجودم خسته می شود و نای فکر کردن برای حرکات بعدی را ندارم.
زیبایی جاده و رفتن به زیبایی شعر مسافر سهراب می ماند. از همان بچگی هم رفتن را دوست داشتم و در مسیر بودن را. نه ماندن. وقتی مجبور می شدم بمانم و از پشت پنجره به مهمان ها که می رفتند نگاه کنم غم عجیبی جایش را در دلم خوش می کرد. گمان می کردم ان ها که می روند ماجراهای جالب تری را تجربه می کنند تا منی که می مانم.
چند روز پیش، تمام مسیر رفت را به ستاره ها زل زده بودم و با نرم افزار چند صورت فلکی ای که می شد نصفه نیمه تشخیصشان داد پیدا می کردم. در راه برگشت درباره ی سینمای فرهادی حرف می زدیم و امر متعالی ای که در فیلم هایش به چشم نمی خورد. با خودم گفتم وقتی که رسیدم باید فیلم های کیارستمی را ببینم و بیضایی را.
دلم می خواهد گریه کنم. نه از روی غم. از روی عظمت و شکوه و زیبایی. دلم می خواهد موسیقی با شکوهی پیدا کنم. سریال باشکوهی ببینم و چنان کتاب با شکوهی بخوانم که مثل "در غرب خبری نیست" بلافاصله بعد از خواندن جمله ی آخر برگردم و کتاب را دوباره شروع کنم.
+ امشب باید عنوان باشکوهی برای وبلاگم پیدا کنم.
برای تولدم و سالی که گذشت:
زندگی یهو عجیب شد. برای من. برای همه. هر وقت کمی به خودم میاومدم، عادت میکردم، و سعی میکردم راه گمشده رو پیدا کنم، دوباره یه اتفاق جدید میافتاد. دوباره یه مریضی دیگه، مرگ دیگه، ناراحتی دیگه، تنهایی دیگه. نمیشه که ته همه قصهها گل و بلبل باشه و به خوبی و خوشی زندگی کردن! پیش میاد که شب بمونه. برای زمان زیاد. گاهی پیش میاد که تو داری زندگیت رو میکنی، راهت رو میری اما از ناکجاآباد یه تریلی سنگ میریزه جلوی پات. تا بیای سنگها رو دونه دونه برداری، تریلی دیگه بار خودش رو خالی کرده رو سنگهای قبلی. این سال از زندگیم خوب نبود. بهترینم نبودم. اگه یه کم جرئت نشون بدم میتونم بگم بدترین سال تمام زندگیم بود. راستش رو بخواید باید بگم میترسم. همهی وجودم غرق ابهامه و نمیدونم چی پیش میاد. و نوشتن از این ترسه واقعیترش میکنه.
ففط برای یک چیز شوق دارم. که نمیدونم به دستش میارم یا نه. که همهی این مدت، حتی اون زمانی که نفسم بالا نمیاومد از نفستنگی کرونا، مثل یه چیز باارزشِ پنهانی برای خودم نگهش داشته بودم و سعی میکردم تو مسیرش باشم. نمیدونم رخ میده یا نه. دعا میکنم که بشه. دعا میکنم که بشه.
اگه نشد چی؟
خیلی دوست دارم که بشه. اگه نشد اینم یه تریلی سنگ دیگه! فوقش به این نتیجه میرسیم که راه رو عوض کنیم. خدا رو چه دیدی، شاید اون طرف خوشمسیرتر بود.
پ.ن: دعا میکنید که بشه؟
جالبه! یه حسی بهم می گفت امروز قراره بالاخره اینجا پست بذارم! تاریخ آخرین نوشته ام رو نگاه کردم و دیدم که دقیقا 4 ماه گذشته از اون روز.
یه چیزی بهم بگین لطفا. کتابی، موسیقی ای، فیلم یا سریالی،نقاشی ای هرچیزی که فکر می کنید زیباست برام بفرستید لطفا. نیاز دارم به چیزای تازه:)
شهرزاد توی وبلاگش چالش سی روز نوشتن رو داره. اما دلم میخواد به یاد روزای قدیم اسمش رو بذارم بازی وبلاگی. میخوام بنویسم. برای سی روز. شاید نه هر روز. ولی میخوام لیستی داشته باشم که بتونم باهاش دوباره نوشتن رو از سر بگیرم. امروز روز اوله:
1. سه گانهی رنگها رو دیدم. و بیشتر از اینکه عاشق فیلمها شده باشم، عاشق موسیقیشون شدم و ظهور موسیقی فیلمهای مختلف کیشلوفسکی توی بقیهی فیلمهاش. زیبگنیف پرایزنر رو خیلی قبلتر از دیدن فیلمهای کیشلوفسکی میشناختم. توی دوران راهنمایی و زمانی که با mp3 playerم موسیقی گوش میدادم یه آلبوم داشتم که فقط اسم هنرمندش مشخص بود. موقعی که موسیقی فیلمها رو قبلتر از دیدنشون گوش میدم، تجربهی فیلم دیدنم هزار برابر لذت بخشتر میشه. درست مثل
موقعی که بالاخره فهمیدم Lili برای فیلم .Je vais bien tu fais ne pas ساخته شده.
2. توی صفحهی Moving Pictures اون بالا، یه کم دربارهی Shutter Island و سرگیجهی هیچکاک نوشتم. اگر فیلمها رو دیدید (یا میخواید ببینید) و سه تا پاراگراف توضیحات من رو راجع بهشون خوندید یه نگاهی هم بندازید به فیلم The Cabinet of Dr. Caligari برای سال 1920.
خطر اسپویل!
توجه کنید به پرسپکتیو و زاویه دید توی shutter island و cabinet!
+ خیلی پست سینمایی مفصلی نشد مثل پستهای سینمایی قبلی که نوشتهام ولی خب اینا رو دوست داشتم اینجا بنویسم.
Day 2: write something that someone told you about yourself that you never forgot.
پنج ساله بودم. نشسته بودم پشت یکی از میزای رنگارنگ مهدکودک. کلاس ما رو به حیاط بود. خورشید مستقیم داخل میتابید. کلاس توی خاطرم روشن شده بود از نور خورشید و رنگهای میزها و کاغذرنگیها و مقواهای چسبیده به دیوار زنده شده بودن. باید تنهی یه درخت رو رنگ میکردم. با مدادرنگی. نمیدونم چرا تنهی درخت به نظرم اونقدر بزرگ میاومد. انگشت وسطم از شدت فشار مداد روش درد گرفته بود. مداد رو گذاشتم کنار و تکیه دادم به صندلی. اخم کردم و گفتم نمیخوام دیگه رنگ بزنم. "آزیتا جون" با اون مانتوی کرمرنگ و بلند و اِپُلدار آخرای دهه هفتاد، خم شد روی میزم و بهم گفت: تو دختر خیلی قویای هستی.
من دختر خیلی قویای هستم.
رفتیم بیرون ساعت یک بعد از نیمه شب. فقط به خاطر برف. فقط به خاطر اینکه چندین سال بود دم تولدم برف نیومده بود. توی خیابون فقط ما داشتیم راه می رفتیم. انگار یکی داشت اکلیل می پاشید رو زمین. چند ثانیه ایستادم تا یادم بمونه برای بعدها. مثل تمام شب هایی که از بهمن یادم مونده. خوب یا بد.
■دلم عجیب تنگ شده برای رادیو نمایش. برای تمام شب های تابستان دبیرستان که تا سه چهار ساعت بعد از نیمه شب رادیو نمایش گوش می دادم. اسم بازیگران به ترتیب ایفای نقش را حفظ می کردم تا بتوانم آهنگ صدایشان را با اسمشان مقایسه کنم. دلم عجیب تنگ جام جهانی ای شده که به افتخار آن شب ها نمایش های ورزشی پخش می شد
■■ کیفیت یک روزم با موسیقی هایی که با آن ها برخورد می کنم رابطه مستقیم دارد. دیروز، روز پرلود های باخ بود و بعد از shuffle کردن آهنگ هایم ShamRain و Anathema و Poets Of The Fall پشت سر هم پخش شدند. امروز دلم می خواست Dusk Till Dawn را گوش کنم اما آهنگ کامل نبود.
■■■ In this moment I swear we are infinite.
+ Every time I hear or read the word Infinite my heart skips a beat. Thousands of butterflies flutter their wings and a storm begins. That's how much I loved this movie. The word infinite can be translated into Dream
■■■■ 1. زیاد اهل فیلم دیدن نیستم. تعداد فیلم هایی که در تمام عمرم دیدم (با احتساب هری پاتر ها و ارباب حلقه ها ها!) شاید به بیست تا هم نرسه. سینما رو جدی دنبال نمی کنم و از بین بازیگر ها فقط اونایی رو می شناسم که کلیپ های تاک شو های آمریکایی می بینم. بازیگر مورد علاقه ندارم و دویست ساله که قراره بشینم و فیلم های جوزف گوردون لویت رو نگاه کنم. چرا جوزف گوردون لویت؟ نمی دونم! شاید به خاطر اسمش!
2. سه چهار شب پیش سرگیجه رو نگاه کردم. سرگیجه شد اولین فیلم هیچکاکی من و تجربه ی خوشایندی هم بود. داستان نقطه اوج خوشایندی داشت و صدای کیم نواک بدجور به دلم نشست. عاشق طرز تلفظ s هاش شدم. دیدن سرگیجه دو ساعت و ده دقیقه طول کشید. طولانی بود و گاهی اوقات دوست داشتم
■■■■■ احساس رضایت دارم و خوشحالی و انگیزه برای کار کردن به همراه یه ذره ترس و شک. اما به قول دیکاپریو I do not take this moment for granted.
یک ماه و چند روز خانه نشینی کار خودش را کرده. با وجود کلی کار که باید انجام بشن، تمرکز کافی برای هیچ کاری ندارم و هر روز یه تیکه از کارهام رو دست می گیرم بلکه جلو برن! این پست نتیجه تلاش های منه برای اینکه بتونم ذره ای تمرکزم رو به دست بیارم و بتونم مدت زیادی بشینم پای انجام دادن کاری. نمی دونم خوندن این پست هام برای کسی جذابیتی داره یا نه. گاهی اوقات این فکر رو می کنم که نوشتن این پست ها و خلاصه کردن اون چیزی که از کتاب می خونم و از مستند می بینم ممکنه کار به شدت اضافه ای به نظر برسه. ولی خب، برام ارزشمنده که دارم روند چیزی رو دنبال می کنم. اگر خوندید و دوست داشتید یه فیدبک بهم بدید لطفا حالا نه به شکل نظر حتما ولی ممنون می شم اون پایین رای بدید:)
پست های دیگه ام درباره این پروژه رو با تگ The story of film، تگ کرده ام.
در پست های قبلی ام خلاصه ای از مهم ترین وقایع تاریخ سینما تا شروع دهه بیست میلادی را نوشته ام. پس از به وجود آمدن هالیوود و تاسیس استودیو های فیلمسازی، ارزش مالی فیلم و ستاره سازی مشخص شد. فیلم ها در سوله های استودیو های فیلم سازی ساخته می شدند و خط تولید آن ها که دقیقا مانند خط تولید کارخانه فورد بود، فیلم هایی با استاندارد های مشخص روانه بازار می کرد. استودیو های فیلمسازی درست مانند یک بازرس کیفی به دنبال ایجاد استاندارد هایی برای کنترل فیلم های خروجی شان بودند. این معیار های سخت گیرانه تا جایی پیش رفتند که جانی وایزمولر بازیگر فیلم های تارزان در دهه بیست و سی میلادی، در صورت اضافه وزن بیش از 86 کیلوگرم مطابق با قراردادش مجبور به پرداخت جریمه می شد. این قرار داد ها و کنترل های سخت گیرانه حتی می توانستند ساعات خواب یک بازیگر را هم شامل شوند.
اکثر فیلم هایی که از استودیو های فیلمسازی بیرون می امدند همگی تم مشخصی داشتند. حال و هوای گنگستری با صحنه های فیلمبرداری شده درشب در فیلم های وارنر برادرز، زرق و برق فیلم های استودیو پارامونت و شکوه و خوشبینانه نگری فیلم های متروگلدوین مایر امضای اختصاصی این استودیو ها بود.
فیلم بغداد (1924 United Artists، چپ)و فضایی از شهر بغداد، فیلم گوژپشت نوتردام (Universal 1923، راست) افسانه ای از شاهزاده ها و کولی ها
استودیو های فیلمسازی تمایل داشتند در فیلم هایشان آرمانشهر را به مخاطبان عرضه کنند. به همین دلیل، مشابهت چندانی بین زندگی روزمره تماشاگران و ماجراهای عجیب و هیجان انگیز شخصیت های فیلمها وجود نداشت و فیلم، راه فراری بود برای رهایی از مشکلات و دغدغه های روزمره. شرکت های بزرگ فیلمسازی به ساخت اینگونه فیلم ها ادامه دادند اما کارگردانانی بودند که با نوآوری های به خصوص خود، محصولاتی متمایز از تولیدات انبوه کارخانه ها برای نمایش عموم می ساختند مانند کمدین های مشهور باستر کیتون، چارلی چاپلین و هارولد لوید.
بعضی از کارگردانان دهه بیست فضای رمانتیک و غیرواقع گرایانه ی فیلم های استدیو های فیلم سازی را نمی پسندیند. شخصیت هایی که از زندگی عادی دور بودند و تمام رفتار ها و اتفاق های زندگیشان مثل افسانه ای بود که واقعیت های زندگی روزمره را نمایش نمی داد. نورپردازی هایی که اغواگرایانه ترین تصاویر را از بازیگران می ساختند، صحنه هایی عظیم و باشکوه که از دل قصه ها بیرون آمده بودند و چهره پردازی هایی که با دقیق ترین روش ها انجام شده بودند به کمک خلق تصاویر رمانتیک فیلم ها می آمدند.
"طمع" یکی از مهم ترین فیلم هایی بود که تلاش کرد فضایی آشناتر از فیلم های رمانتیک کلاسیک را به نمایش بگذارد. فیلم برداری این فیلم بیشتر از نه ماه به طول انجامید و یکی از معدود فیلم هایی بود که از لوکیشین های واقعی استفاده می کرد. این فیلم که نسخه اولیه آن بیشتر از هفت ساعت داشت، داستان دندانپزشکی را روایت می کند که جنون طمع به پول، از او یک قاتل می سازد و در انتهای فیلم در حالی که به جسد قربانی خود دست بند زده شده است در دره مرگ انتظار مرگ را می کشد.
در طمع (1924)، سکه ها به رنگ زرد رنگ آمیزی شده بودند. در انتهای فیلم رنگ طلایی پول تمام فیلم را دربرگرفته.
یکی دیگر از تاثیر گذار ترین فیلم هایی که در برابر فیلم های کلاسیک ساخته شدند، The Crowd بود. فیلم داستان زندگی یک زوج معمولی در نیویورک را نمایش می دهد. آن ها درست مانند مردم معمولی کار می کنند، ازدواج می کنند، صاحب فرزند می شوند و در یک تصادف فرزند خود را از دست می دهند. نحوه برخورد آن ها با این اتفاقات کلیت فیلم را تشکیل می دهد. به دلیل همین واقع نگری، متروگلدوین مایر از محصول نهایی و به خصوص پایان فیلم راضی نبود. King Vidor، کارگردان فیلم، مجبور شد هفت پایان مختلف را فیلم برداری کند تا فیلم بتواند خوشبینانه نگری مورد توجه استودیو را به عموم عرضه کند.
تاثیر دفتر کار فیلم The Crowd(بالا، 1928) بر روی فیلم The Apartment(وسط، 1960) و The Trial(پایین، 1962)
به علاوه، فیلم هایی مانند Nanook of the North و Passion of Joan of Arc واقع نگری و سادگی در سینما را دنبال می کردند. Nanook اولین مستند ساخه شده در تاریخ سینماست که زندگی انسان های بومی شمال کانادا را به تصویر می کشد. همچنین بازی واقع گرایانه فالتی در نقش ژاندارک آن چنان باور پذیر است که عوامل صحنه در هنگام فیلم برداری به گریه افتاده بودند.
در دهه بیست، علاوه بر استفاده از واقع نگری در فیلم ها، جنبش ها و کارگردانان دیگری ظهور پیداکردند تا با فیلم های کلاسیک رمانتیک که در استودیو های فیلم سازی ساخته می شدند مقابله کنند. از جمله مهم ترین جنبش ها در این دهه، جنبش امپرسیونسیم در فرانسه و جنبش فیلم های اکپرسیونیستی آلمان که از سبک های نقاشی الهام گرفته شده بودند به وقوع پیوست.
Impression, Sunrise از Monet (امپرسیونیست) و The Scream از Munch (اکسپرسیونیست)
فیلم های امپرسیونیستی با استفاده از حرکات دوربین و امکاناتی که تدوین در اختیار آن ها قرار می گذاشت به جای نمایش یک احساس با استفاده از بازی بازیگران و یا موسیقی، تصاویر را مسئول القای این احساسات می کرد. برای مثال یکی از اولین فیلم های امپرسیونیستی و هم چنین اولین فیلم فمنیستی ساخته شده در جهان The smiling Mrs. Boudette بود. در این فیلم قهرمان اصلی داستان که زنی به شدت با ذکاوت است، با مردی ازدواج کرده که از لحاظ شخصیتی با او همخوانی ندارد. در طول داستان هنگامی که زن شروع به خواندن کتابی می کند که او را به وجد می آورد، صحنه ی از بازی نور و سایه ها درست مثل عبور نور از لابه لای برگ های درختان نمایش داده می شود تا بتواند لطافت حس این صحنه را به نمایش بگذارد. Variety، به عنوان شاید تنها فیلم امپرسیونیستی آلمان برای نمایش احساس حسادت، با مات کردن صحنه تمرکز را بر روی یکی از شخصیت ها قرار می دهد و یا برای تاثیر گذاری بیشتر در مخاطبان، حالت جنون را با تصاویر مکرر چشم شخصیت اصلی در زیبابین ایجاد می کند.
صحنه ای از فیلم Variety (سال 1928)، نمایشگر حسادت شخصیت اصلی
بر خلاف فیلم های امپرسیونیستی، فیلم های اکپرسیونیستی آلمان با الهام از این سبک نقاشی، ظاهری تیز و خشن داشتند. در The cabinet of Dr. Calligari تمامی سایه ها با دست نقاشی شده بودند تا بتوانند این ظاهر خشن را هر چه بهتر در فیلم نمایش دهند. یکی دیگر از مهم ترین فیلم های اکپرسیونیستی، Metroplis است که Vidor از معماری ساختمان ها برای طراحی محل کار شخصیت اصلی فیلم خودش (The Crowd) از آن الهام گرفته بود.
Cabinet of Dr. Caligari (سال 1920)، سایه ها برای نمایش بهتر با دست در فضای استودیو نقاشی شده بودند.
پس از پایان دهه بیست، عصر فیلم های صامت به پایان می رسد و نوآوری بزرگ بعدی در سینما (صدا) شروع به کار می کند.
پ.ن1: همه ی فیلم هایی که اینجا معرفی کرده ام رو ندیدم. از بین این فیلم ها خودم .The cabinet , Variety, The Crowd, The hunchback, The smiling Mrs. Boudette و تیکه هایی از The passion of Joan of Arch رو دیدم. اگر یه دوست داشتید ببینیدشون من این سه تا رو پیشنهاد می دم: The cabinet. , Variety, The Crowd.
The Crowd به نظر من فیلم خیلی قشنگی بود. درسته که زمانش طولانیه و خیلی از صحنه ها رو می شد زمان کم تری کش بده کارگردان ولی دو سه تا صحنه ی فوق العاده داشت! Variety هم بازیگر خیلی خوبی داره به نظر من و هم تکنیکش خیلی جالبه و مهم تر از همه ی اینا برای من موسیقی و شعری بود که در طول فیلم پخش می شد. The cabinetرو هم قبل
اینجا یه اشاره ای بهش کردم.
قبل از جریان کرونا، آدمی بودم که دوست نداشت مدام با دیگران به صورت فیزیکی برخورد کنه. توی رفت و آمد هام با مترو، سعی می کردم جایی رو برای ایستادن انتخاب کنم که یک طرفم محل ایستادن و یا نشستن آدم ها نباشه. مثلا به دیواره های واگن تکیه می دادم و اگر اونقدر خسته بودم که مجبور می شدم بشینم همیشه چشمم دنبال یکی از صندلی های انتهای ردیف بود تا بین دو نفر قرار نگیرم. حتی پیش اومده که به خاطر شلوغی پله برقی ها، در یک روز 120 تا پله رو بالا و پایین رفته باشم. توی یک جمله می تونم بگم وقتی صحبت از مراکز عمومی به میون میاد شبیه به کشور های شمال اروپا و اسکاندیناوی عمل می کنم.
روز قبل از جدی شدن تعطیلی ها رفته بودم دانشگاه، توی تمام طول مسیر به لطف تمرین های چند ساله در مترو، تعادل خودم رو حفظ کرده بودم که مجبور نشم دستگیره ها رو بگیرم. وسط نقطه اتصال دو واگن ایستاده بودم چون حفظ کردن تعادل در اون نقطه سخته و خیلی از مسافر ها ترجیح می دن جای دیگه ای بایستن بنابراین ترافیک انسانی درش کمه. خوشبختانه جزو اولین نفراتی بودم که به پله برقی رسید و بدون ترافیک تونستم از پله ها بالا برم. اما جالب ترین احساسم زمانیه که هر آن منتظر بودم زامبی ها دیوانه وار بهم حمله کنن. ترسی همراه با هوشیاری داشتم. درست مثل رزیدنت ایول.
از بعد از فروکش کردن بیماری می ترسم. ترس شاید کلمه درستی براش نباشه. توی این جمله ترس رو به جای "احساس مواجهه با ناشناخته ها" به کار بردم. منم مثل همه توی دنیا دوست دارم زودتر این وقایع تموم بشن، اما یه چراغ چشمک زن توی ذهنم روشن و خاموش می شه که می گه: جهان بعد از تموم شدن مرحله ی بحران یه طور دیگه میشه. شاید باید برم و دوباره رزیدنت ایول بازی کنم. بلکه تجربیاتم توی بازی به درد دنیای واقعی بخوره.
پ.ن 1: بعد از خوندن دوباره متنم حس می کنم شاید حس بدی منتقل شده باشه به کسی. اگر احساس بدی پیدا کردید برید یوتیوب و یه سری ویدیو راجع به بچه گربه ها ببینید یا مثلا واکنش بچه های کوچیک بعد از خوردن لیمو برای اولین بار!
پ.ن 2: یه تئوری ای بود که اسمش رو نمی دونم. خلاصه اش این بود که آدم به هر چیزی که مشغول باشه ذهنش، نشانه هاش بیشتر توی توجهش میان. حالا نمی دونم این تئوری بوده یا چیز دیگه که باعث شده هر فیلم یا کتابی که می خوام دانلود کنم کمابیش درباره ی یه واقعه ی جهانیه که همه رو درگیر خودش کرده. منم تو دلم می گم برو بابا خودمون بدترش رو داریم و میرم سراغ خوندن خلاصه بعدی:-/
پ.ن 3: من دیگه کسی رو با سیستم بیان دنبال نمی کنم. یکی دو ماه پیش لیستم رو خالی کردم که با فیدخوان ها. شروع کنم به دنبال کردن سایت ها وبلاگ هایی که می خونم. خواستم اطلاع بدم چون حس می کنم شاید یه سری ها ناراحت شده باشن:)
⇜ خاطرات این روزهاتون توی قرنطینه رو بنویسید. آدمهای زیادی هستند که توی شبکههای اجتماعی دارن لحظاتشون رو ثبت میکنن. جدا از اینکه این لحظات و این لبخندها و تلاشهاشون برای پروداکتیو به نظر رسیدن ممکنه واقعی نباشه، پراکنده بودن اونها موجب میشه که یه روزی توی این فضای گسترده گم بشن. اون وقت همهی این لحظات از بین میرن. از احساساتتون بنویسید. احساساتی که احتمالا خیلی از اونها رو میخواید برای خودتون نگه دارید. یادداشتهای روزانهی یک زن چینی توی ووهان رو میخوندم. همه چیزش واقعی بود. تقریبا همهی احساساتی رو که تجربه کرده بود، توی این مدت تجربه کردهام. سیکل احساس اضطراب و شادی بعد از موفقیتهای کوچیک توی تموم کردن کارهای روزمره، تا تنهایی و خنده از ته دل. و دوباره دلهره و شادی و تنهایی و. .
یادداشتهای یک زن دیگه توی ایرلند رو هم خوندم. بازهم احساس تعلق داشتم بهش. این که گفته بود موقع دست و سوت زدن برای قدردانی از تمام کسایی که نزدیکتر و واقعیتر از ماهایی که تو خونه هستیم دارن برای تموم شدن بیماری تلاش میکنن، رفته بیرون و خواسته همراهیشون کنه اما بغض گلوش رو گرفته. اون شبی که مردم شروع کردن به دستزدن احساس کردم دلم میخواد برم و منم همراهیشون کنم. تا دهانم رو باز کردم برای جیغزدن و سوتکشیدن اما، راه گلوم بسته شد. چشمهام پر از اشک شدن و برگشتم توی اتاقم.
⇜ توی موقعیت خاصی هستیم. موقعیتی که شاید هر قرن یک بار رخ بده. دو سال پیش بود گمونم که رسیدم به مطلبی راجع به فلج اطفال و همهگیری اون توی سالهای 1950. یک روزی میرسه که ما هم کرونا رو دور میبینیم. مثل آبله،فلج اطفال و وبا. داشتم توی دورههای آنلاین Tableau یاد میگرفتم. رسیدم به دیتاست و مثالی که توی قرن نوزدهم جمعآوری شده بود. هدف از جمعآوری اطلاعات این بود که مشخص بشه وبا از طریق هوای آلوده منتقل نمیشه. انتقالش بستگی داره به آبهای آلوده. یاد خودمون افتادم. ما هم یک روزی تبدیل میشیم به یکی از مهمترین وقایع تاریخ. امیدوارم سرعت انتقالش کمتر بشه. امیدوارم کمترین آسیب به هر کس و خانوادهاش وارد بشه توی این دوره.
عکس صرفا جهت زیابیی بصریه!! نمایی از انیمه Howl's moving castle.
⇜
این مطلب رو از
وبلاگ فاطمه رسیدم بهش. مینیمالیسم مجازی. راستش خیلی وقته که دارم اینطوری زندگی میکنم. از بین شبکههای اجتماعی، تلگرام و واتسپ رو دارم به همراه گودریدز و اینجا. و خب میخوام بهتون بگم که یه کم ممکنه احساس تنهایی (being left out) کنید. به غیر از اینکه خدمات رایگان این شبکههای اجتماعی همه و همه برای اینه که دیتای بیشتری از کاربرانشون جمعآوری کنن تا بتونن الگوریتمهاشون رو توسعه بدن و تهش اون اطلاعات رو به یه نوعی بفروشن به شرکتهای دیگه برای تبلیغات هدفمند، این شبکهها کاری میکنن تا به دوپامینِ دیدن نوتیفیکیشنها معتاد بشیم و از دیدنشون خوشحال. اما دلایل من برای نرفتن سراغ اینستاگرام اینها نبود. من دلم نمیخواد افراد به زور از زندگیم با خبر بشن. دوست ندارم دوستهام از اوضاع و احوالم بدونن برای این که استوریای راجع بهش پست کردم. من دلم رابطههای عمیق رو دوست داره. اینه که بینهایت ممنون کسی میشم که بعد از هزار سال میره و شماره خونهمون رو از دفترچه تلفن دوران دبیرستان پیدا میکنه و با شک و تردید زنگ میزنه بهم، به امید اینکه ما خونهمون رو عوض نکرده باشیم. دلم نمیخواد وقتی از کسی میپرسم "از فلانی چه خبر؟ قرار بود ازدواج کنه مثل اینکه." در جوابم بگه "نمیدونم ازدواج کرد یا نه! هیچ استوریای که نذاشته بود."
پریروز رفتم اینستاگرام رو بعد از سالها نصب کنم. یه دور که زدم و تلاش کردم برای گذاشتن پست، دیدم من آدم ویژوالی نیستم واسه ثبت اتفاقات و خاطرات. همهی عکسهایی که من دارم رو کس دیگهای گرفته یا اصرار کرده که من عکس بگیرم برای یادگاری. این بود که اکانتم رو دیلیت کردم باز.
⇜ سال گذشته متوجه این شدم که تغییر کردم و یا شاید دارم ناخودآگاه تلاش میکنم برای بیشتر مثل خودم رفتار کردن. یهو نشستم و دیدم که یک سری از چیزهایی که توی زندگیم دارم راضیم نمیکنن. شروع کردم به تغییرشون. به وقت و هزینه کردن براشون. 6 ماه پشت سر هم رفتم باشگاه برای TRX (که باید یه روز دربارهاش بنویسم. اینکه چه قدر خوبه و چه قدر فرق میکنه با پیلاتس و وزنهزدن و همهی ورزشهای دیگه تو این دنیا!). بدون توجه به نظر بچهها، درس دیگهای، با استاد دیگهای برداشتم که شد یکی از بهترین تجربههای زندگیم. مصر شدم برای انجام دادن یه سری چیزها و رفتن به یه سری جاها. تردید کردم برای سفر رفتن توی روز تولدم، اما در نهایت رفتم. و تجربهی فوقالعادهای از آب دراومد. اون قدر که قرار بود تعطیلات عید رو با همون گروه بریم سفر.
کرونا که اومد، کارهای منم نیمهکاره موند. مجبور شدیم بمونیم توی خونه. الان که پنجاه و یکی دو روز گذشته از شروعش، دارم میبینم که چهقدر مثل مراحل سوگواری باهاش رفتار کردم. اوایل کتمانش میکردم. سه هفته تمام کلی کار کردم و توجهی بهش نداشتم. بعد رسیدم به خشم. دو هفتهی عید رو تقریبا نتونستم کاری انجام بدم. حتی فیلم دیدن! بعد رسیدم به سوگواری نهایی. یک هفتهای هست که برگشتم سرِ کارهام. تا جایی که میتونم، سعی میکنم شرایط رو کنترل کنم. صبحها تلاش میکنم لباس رسمیتری بپوشم، بعد از شش هفت سال برای خودم پلنر درست کردم و برنامههام رو توش نوشتم. 1099 تا ترک موسیقیای که توی گوشیم داشتم رو پاک کردم و شروع کردم به تجربه موسیقیهای جدید. با وجود همهی این ها امیدوارم زودتر بشه برگشت به دورانی که کنترل بیشتری روی زندگیمون داشتیم:)
⇜ طی دو هفتهی گذشته دوبار خوابهایی دیدهام که مرتبط با کرونا بودن:
1. خواب دیدم توی یک پارک هستم. جایی بود شبیه به ورودی پارک ملت و پارکینگهای مصلی. باید تا اون سر پارک پیاده میرفتم چون در یکی از ساختمانهای اداری کلاس داشتم. جزئیات رو به خاطر نمیارم ولی یادمه که رفتنم تا اون سر پارک راحت نبود. چون موقعی که رسیدم به دم در کلاسم با خودم گفتم بالاخره رسیدم! استادی که باهاش کلاس داشتم ایرانی نبود. حسی که ازش به خاطرم مونده بهم میگه اروپایی بود. جایی توی اروپای شرقی. کلاس پشت پیانو تشکیل میشد. روی تخته وایتبرد کنارمون فرمولهای ریاضی، با ماژیک آبیرنگ نوشته شده بود و همهچیز به طور عجیبی به فیلم ربط پیدا میکرد. کلاس تموم شد. اومدم بیرون تا برم غذام رو با یکی از ماکروفرها گرم کنم. با دختری آشنا شدم که میخواست از من عکس بگیره. توی همین جریانها بود که یادم اومد من دستم رو به چشمم زدم و باید جایی رو پیدا کنم که بتونم دستم رو بشورم. دختره همچنان میخواست از من عکس بگیره. نور خورشید مستقیم به صورتم میخورد و من همچنان دنبال جایی بودم که بتونم دستم رو بشورم. دختره در تمام این مدت داشت ازم عکاسی میکرد.
1.5. قبل از عید، یکی از دوستان قدیمی راهنمایی رو توی مترو دیدم. با هم صحبت کردیم و شماره همدیگه رو گرفتیم. در طول این مدت چندباری با هم چت کردیم و از خاطرات دبیرستان و راهنمایی گفتیم. آخرین بار برام صفحهای از وبلاگ کلاسمون رو فرستاد که من بنیانگذارش بودم اون موقع. خواب بعدی تحت تاثیر این وقایع است.
2. خواب دیدم توی یک کتابفروشی بزرگ هستیم. حالا که بهش فکر میکنم، احتمالا کتابفروشی بزرگ نمایشگاه کتاب بوده توی ذهنم. چون زمین با موکت پوشونده شده بود. با دوستی که بالا معرفیش کردم و یک نفر دیگه مشغول دیدن کتابها بودیم. چیزی از دست دوستم افتاد و شکست. من جلوی یکی از قفسهها ایستاده بودم و کتابها رو نگاه میکردم. دوستم از من خواست با زاویهی خاصی بایستم که مسئول غرفه اون رو نبینه. ترسیده بودیم از شکسته شدن اون وسیله که نمیدونم چی بود! خانم مسئول که مانتو و دامن اداری سورمهای تنش بود به ما نزدیک شد. خودمون رو آماده کرده بودیم برای فرار کردن. خانومه اومد جلو و با لحن تندی بهمون گفت چرا این قدر نزدیک هم ایستادید؟! فاصلهتون رو رعایت کنید!
عکس جهت زیبایی بصری!
⇜ هزار سال پیش بهم گفت شما سوی زندگیتون داره از هم دور میشه. نباید انتظار داشته باشی از این دوستی چیزی بیشتر از باقیموندههاش باقی بمونه. این رو این چند وقته با تمام وجودم حس کردم. سوی زندگیمون دیگه به هم نمیخونه. همینه که نمیتونیم بیشتر از چند کلمه جواب صحبتهای همدیگه رو بدیم. این شبیه همون احساسیه که بعد از اولین و تنها دِیت زندگیم داشتم. سوی زندگیهامون به هم نمیخورد. بنابراین تلاش برای شناخت معنایی نداشت و بیشتر وقت و هزینه تلف کردن بود. اون موقع ناراحت نشدم و احساس سبکی داشتم. الان اما متفاوته.
⇜ این روزها دارم Dublin Murders میبینم. از اسمش مشخصه که چه جور سریالیه. داستان جدیدی نداره و گاهی اوقات بعضی از سکانسها بیش از حد کِش میان و در کل ترکیبیه از همه یفیلم های جنایی که تا به حال دیدم، اما بازیگرهای خوبی داره. و هوای سرد و دریایی که توی قسمت اول بود و لهجهی زیبای ایرلندی.
همون دریای سردِ بزرگ توی اپیزود اول Dublin Murders
⇜ توی پست قبلیم و چند تا پست قبلتر از اون دربارهی تنهایی نوشته بودم. نوشتههایی که نتونستم با اونها منظورم رو اونطور که باید، برسونم. احساسی که داشتم و دارم تجربهاش می کنم، یا اون قدر بالا رفت که رسید به تنهاییهای اگزیستانسیال و اینکه همه ما ذاتا تنها هستیم و این رو نمیشه کاریش کرد، و یا اون قدری سطحی و ابتدایی شد که انگار دلم میخواد برسم به سطحیترین روابط.
این ویدیو تا حد بالایی میتونه تعریف کنه احساسی رو که دارم ازش حرف می زنم. اولین حس مشترکی که با این ویدیو داشتم برمیگرده به اعترافکردن به تنهایی. به این قدر vulnerable بودن که دربارهاش حرف بزنی. بعد از اینکه پستهای قبلی رو نوشتم، احساس کردم که خوانندههای این وبلاگ الان گمون میکنن که من یک لوزر به تمام معنا هستم که منتظره و منفعل در تمام زندگیش. نمیتونه ارتباط بگیره با آدمها و سخت و انعطافناپذیره! که خب ناشی از اینه که اذعان به خیلی از نقاط شکستپذیری آدم (همون vulnerabilities! فارسیش زشت میشه!) خودش سختترین کاره.
نکتهی دیگهای که دوست داشتم اینجا بنویسم، که اگه کسی ویدیو رو ندید بتونه بخونه اینه: obsession ما برای بهتر شدن، مقالههای بیشتری دادن، درس رو با خودکشی چهار ترمه تموم کردن، معدل بالایی آوردن، کار خوب پیدا کردن، پلن داشتن و به خصوص پروداکتیو بودن فرصت خیلی از کارها رو کم کرده برامون. به خصوص کارهایی که پیچیدهان و احتیاج به زمان صرفکردن دارن. کار پژوهشی که هر لحظه توش یه ایراد پیدا میکنی و به یه مشکل برمیخوری زمانبره و این زمان باید به ناچار تنهایی سپری بشه. توی کتاب استراتژیمون نوشته بود: داشتن اولویتهای بسیار یعنی نداشتن اولویت. در نهایت عمر ما محدوده و زندگی مسابقه دو نیست که ابتدایی داشته باشه و پایانی. پلن داشتن همیشه ممکن نیست چون ممکنه هر آن یه چیزی مثل کرونا بیاد و پلنها و هدفها رو برای مدت طولانیای نامعلوم باقی بذاره. حرص زدن نتایج خوبی نمیده توی زندگی.
هنوز هم کلی حرف مونده که نگفتم! میذارمشون برای بعدا!
⇜ چند روزه که نتونستم روتین درست و حسابی داشته باشم. میخواستم برم و چند تا ویدیو ببینم برای افزایش قدرت تمرکز و دیپ ورک و اینجور چیزا. اما خب میدونم اینا روی من تاثیر چندانی نداره. دفترچهها و خودکارها و رواننویسهای رنگی و وقت صرف کردن واسه برنامهریزی رو تا یه حدی میتونم تحمل کنم. وقتی مسیر مشخصه، هزار صفحه برنامه نوشتن و با کرنومتر زمان رو اندازه گرفتن میشه حاشیه. به جای تمام ویدیوهای انگیزشی و تکنیکهای پومودورو و دیپ ورک و همهی اون چیزایی که اون بیرون هستن باید گفت: Suck it up and just do it. (حالا میشه ادبیاتش یه مقدار مِلوتر و ملیحتر باشه:دی)
⇜ اگه تا اینجا تونستید بخونید، اگر زندگینامه، اتوبیوگرافی، شرح حال و غیرهای در هر قالبی (فیلم، کتاب، مصاحبه، پادکست یا هرچی) میشناسید که فکر میکنید ارزش خوندن داره لطفا اینجا معرفیش کنید:)
+ We're not machines and your morning routine isn't a personality trait.
++ اینم از ویدیوئه جا مونده بود خواستم بگم بهتون. چیز خوبیه کلا ببینیدش:دی
چه قدر زیاد شد:-|
درباره این سایت