⇜ خاطرات این روزهاتون توی قرنطینه رو بنویسید. آدم‌های زیادی هستند که توی شبکه‌های اجتماعی دارن لحظاتشون رو ثبت می‌کنن. جدا از اینکه این لحظات و این لبخندها و تلاش‌هاشون برای پروداکتیو به نظر رسیدن ممکنه واقعی نباشه، پراکنده بودن اون‌ها موجب می‌شه که یه روزی توی این فضای گسترده گم بشن. اون وقت همه‌ی این لحظات از بین می‌رن. از احساساتتون بنویسید. احساساتی که احتمالا خیلی از اون‌ها رو می‌خواید برای خودتون نگه دارید. یادداشت‌های روزانه‌ی یک زن چینی توی ووهان رو می‌خوندم. همه چیزش واقعی بود. تقریبا همه‌ی احساساتی رو که تجربه کرده بود، توی این مدت تجربه کرده‌ام. سیکل احساس اضطراب و شادی بعد از موفقیت‌های کوچیک توی تموم کردن کار‌های روزمره، تا تنهایی و خنده از ته دل. و دوباره دلهره و شادی و تنهایی و. . 

یادداشت‌های یک زن دیگه توی ایرلند رو هم خوندم. بازهم احساس تعلق داشتم بهش. این که گفته بود موقع دست و سوت زدن برای قدردانی از تمام کسایی که نزدیک‌تر و واقعی‌تر از ماهایی که تو خونه هستیم دارن برای تموم شدن بیماری تلاش می‌کنن، رفته بیرون و خواسته همراهیشون کنه اما بغض گلوش رو گرفته. اون شبی که مردم شروع کردن به دست‌زدن احساس کردم دلم می‌خواد برم و منم همراهی‌شون کنم. تا دهانم رو باز کردم برای جیغ‌زدن و سوت‌کشیدن اما، راه گلوم بسته شد. چشم‌هام پر از اشک شدن و برگشتم توی اتاقم. 

⇜ توی موقعیت خاصی هستیم. موقعیتی که شاید هر قرن یک بار رخ بده. دو سال پیش بود گمونم که رسیدم به مطلبی راجع به فلج اطفال و همه‌گیری اون توی سال‌های 1950. یک روزی می‌رسه که ما هم کرونا رو دور می‌بینیم. مثل آبله،فلج اطفال و وبا. داشتم توی دوره‌های آنلاین Tableau یاد می‌گرفتم. رسیدم به دیتاست و مثالی که توی قرن نوزدهم جمع‌آوری شده بود. هدف از جمع‌آوری اطلاعات این بود که مشخص بشه وبا از طریق هوای آلوده منتقل نمی‌شه. انتقالش بستگی داره به آب‌های آلوده. یاد خودمون افتادم. ما هم یک روزی تبدیل می‌شیم به یکی از مهم‌ترین وقایع تاریخ. امیدوارم سرعت انتقالش کم‌تر بشه. امیدوارم کم‌ترین آسیب به هر کس و خانواده‌اش وارد بشه توی این دوره. 

عکس صرفا جهت زیابیی بصریه!! نمایی از انیمه Howl's moving castle.

این مطلب رو از

وبلاگ فاطمه رسیدم بهش. مینیمالیسم مجازی. راستش خیلی وقته که دارم اینطوری زندگی می‌کنم. از بین شبکه‌های اجتماعی، تلگرام و واتسپ رو دارم به همراه گودریدز و اینجا. و خب می‌خوام بهتون بگم که یه کم ممکنه احساس تنهایی (being left out) کنید. به غیر از اینکه خدمات رایگان این شبکه‌های اجتماعی همه و همه برای اینه که دیتای بیشتری از کاربرانشون جمع‌آوری کنن تا بتونن الگوریتم‌هاشون رو توسعه بدن و تهش اون اطلاعات رو به یه نوعی بفروشن به شرکت‌های دیگه برای تبلیغات هدفمند، این شبکه‌ها کاری می‌کنن تا به دوپامینِ دیدن نوتیفیکیشن‌ها معتاد بشیم و از دیدنشون خوشحال. اما دلایل من برای نرفتن سراغ اینستاگرام این‌ها نبود. من دلم نمی‌خواد افراد به زور از زندگیم با خبر بشن. دوست ندارم دوست‌هام از اوضاع و احوالم بدونن برای این که استوری‌ای راجع بهش پست کردم. من دلم رابطه‌های عمیق رو دوست داره. اینه که بی‌نهایت ممنون کسی می‌شم که بعد از هزار سال میره و شماره خونه‌مون رو از دفترچه تلفن دوران دبیرستان پیدا می‌کنه و با شک و تردید زنگ می‌زنه بهم، به امید اینکه ما خونه‌مون رو عوض نکرده باشیم. دلم نمی‌خواد وقتی از کسی می‌پرسم "از فلانی چه خبر؟ قرار بود ازدواج کنه مثل اینکه." در جوابم بگه "نمی‌دونم ازدواج کرد یا نه! هیچ استوری‌ای که نذاشته بود." 

 پریروز رفتم اینستاگرام رو بعد از سال‌ها نصب کنم. یه دور که زدم و تلاش کردم برای گذاشتن پست، دیدم من آدم ویژوالی نیستم واسه ثبت اتفاقات و خاطرات. همه‌ی عکس‌هایی که من دارم رو کس دیگه‌ای گرفته یا اصرار کرده که من عکس بگیرم برای یادگاری. این بود که اکانتم رو دیلیت کردم باز. 

⇜ سال گذشته متوجه این شدم که تغییر کردم و یا شاید دارم ناخودآگاه تلاش می‌کنم برای بیشتر مثل خودم رفتار کردن. یهو نشستم و دیدم که یک سری از چیزهایی که توی زندگیم دارم راضیم نمی‌کنن. شروع کردم به تغییرشون. به وقت و هزینه کردن براشون. 6 ماه پشت سر هم رفتم باشگاه برای TRX (که باید یه روز درباره‌اش بنویسم. اینکه چه قدر خوبه و چه قدر فرق می‌کنه با پیلاتس و وزنه‌زدن و همه‌ی ورزش‌های دیگه تو این دنیا!). بدون توجه به نظر بچه‌ها، درس دیگه‌ای، با استاد دیگه‌ای برداشتم که شد یکی از بهترین تجربه‌های زندگیم. مصر شدم برای انجام دادن یه سری چیز‌ها و رفتن به یه سری جاها. تردید کردم برای سفر رفتن توی روز تولدم، اما در نهایت رفتم. و تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای از آب دراومد. اون قدر که قرار بود تعطیلات عید رو با همون گروه بریم سفر. 

کرونا که اومد، کارهای منم نیمه‌کاره موند. مجبور شدیم بمونیم توی خونه. الان که پنجاه و یکی دو روز گذشته از شروعش، دارم می‌بینم که چه‌قدر مثل مراحل سوگواری باهاش رفتار کردم. اوایل کتمانش می‌کردم. سه هفته تمام کلی کار کردم و توجهی بهش نداشتم. بعد رسیدم به خشم. دو هفته‌ی عید رو تقریبا نتونستم کاری انجام بدم. حتی فیلم دیدن! بعد رسیدم به سوگواری نهایی. یک هفته‌ای هست که برگشتم سرِ کارهام. تا جایی که می‌تونم، سعی می‌کنم شرایط رو کنترل کنم. صبح‌ها تلاش می‌کنم لباس رسمی‌تری بپوشم، بعد از شش هفت سال برای خودم پلنر درست کردم و برنامه‌هام رو توش نوشتم. 1099 تا ترک موسیقی‌ای که توی گوشیم داشتم رو پاک کردم و شروع کردم به تجربه موسیقی‌های جدید. با وجود همه‌ی این ها امیدوارم زودتر بشه برگشت به دورانی که کنترل بیشتری روی زندگیمون داشتیم:)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها