امروز سر کلاس به ساعت نگاه می کردم و دلم می خواست کلاس زودتر تمام شود. چیز جدیدی به دانسته هایم اضافه نمی شد و ماندن در کلاس و انتظار برای پایان ان کلافه ام کرده بود. 

به یکباره به یک جور epiphany رسیدم. می خواستم کلاس زودتر تمام شود و خواسته ام معادل بود با فرا رسیدن زودتر پایان زندگیم. کاغذ هایم را جمع کردم و کیفم را بستم و از کلاس بیرون زدم. انتظار برای زودتر تمام شدن زندگیم در حالیکه به اسلاید های استاد خیره شده بودم کار نفرت انگیزی در نظرم آمد. 

از بلاتکلیفی متنفرم. از همیشه پلن بی داشتن هم. دلم می خواهد مصمم باشم. آنقدر مطمئن که خم به ابرو نیاورم. اما نمی شود. شک همیشه پا به پای عقل راه می رود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها